یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک شب سرد زمستان که جنگل و کوه و درختان، ازبرف و یخ پوشیده بود، دو هیزم شکن فقیر از میان جنگلی بزرگ به سوی خانه شان برمی گشتند. هوا به قدری سرد بود که آن ها دست هایشان را به هم می مالیدند تا گرم شوند. ناگهان دو هیزم شکن احساس کردند که راهشان را گم کرده اند....