روزی روزگاری دو زندانی بودند (در میسیسیپی، در ماه مه، سال هم سالِ ۱۹۲۷ بود که سیل آمد). یکی از آنها حدود ۲۵ سال داشت، قدش بلند و شکم درنیاورده بود، صورتش آفتابسوخته و موهایش سیاه مثل شبق، و چشمانش رنگپریده به رنگ ظرف چینی که از آنها غضب شراره میکشید ـ دلش از آدمهایی که کار خلاف او را نقش بر آب کردند پر نبود، از دادستان و قاضی که او را روانه زندان کردند دلخور نبود، دلش از نویسندهها پر بود، از نامهایی خیالی که به آن داستانها و رمانهای ارزانقیمت مربوط بود ـ اسمهایی از قبیل دایموند دیکس و جس جیمزز و امثال آن ـ یارو عقیده داشت آنها او را به این مخمصه انداخته بودند، به خاطر آنکه با بیتوجهی و سادهلوحی کار خود را که نوشتن بود و از قِبَل آن پول در میآوردند دستکم میگرفتند، چونکه به هر حرف و نقلی مهر صحت و اصالت میزدند و از بابت آن پول هم در میآوردند.