پزشک به لیزا گفت: «این داستان را بارها تعریف کردهای، اما بعضی از همکاران من آن را از زبان خودت نشنیدهاند. لطف میکنی یک بار دیگر بگی چگونه سیگار را کنار گذاشتی؟»
لیزا گفت: «حتماً. در قاهره بود که تصمیم گرفتم ترکش کنم.» میگفت تصمیمگیری شتابزدهای در تعطیلات بود. چند ماه قبل از آن، یک روز همسرش به خانه آمده و به او گفته بود که میخواهد از او جدا شود چون عاشق زن دیگری شده. کمی طول کشید تا لیزا این بیوفایی و خیانت را هضم کند و بپذیرد واقعاً شوهرش میخواهد او را طلاق دهد. مدتی به گریه و زاری و زاغ سیاه او را چوب زدن و تعقیب کردن معشوقهی او و تلفن کردنهای نیمه شب بدون حرف زدن و گذاشتن گوشی سپری شد. یک شب هم مست به خانهی معشوقهی شوهرش رفت و با مشت و لگد به در کوبید و جیغ و داد به راه انداخت که آمده آپارتمانش را به آتش بکشد.
لیزا گفت: «وقت زیادی نداشتم، همیشه دلم میخواست اهرام مصر را ببینم و کارتهای اعتباری من هم هنوز جواب میدادند، این بود که...»