راوی آندرِئی مشتاقانه منتظرِ جنگه. امشب با دوستش پییر دارن خوش میگذرونن. صبح میره.
آندرِئی یه جنگِ باشکوه.
پییر نمیدونم چی باعث میشه بیخیالِ جنگ بشی.
آندرِئی من با ناپلئون میجنگم. چی باعث میشه تو بیخیالِ صلح بشی؟
راوی و ماریا میگه:
ماریا زاویهها ـ صدای چیه؟
پدر رعد و برقه، بذار پنجره رو ببندم.
ماریا هی داره نزدیکتر میشه.
راوی و لیزا میگه:
لیزا دل درد دارم. فک کنم چیزی خوردم. الان بهترم. نه، نیستم. اوه، فک کنم...
راوی و آندرِئی میگه:
آندرِئی جنگ پُر سر و صداس.
-بخشی از کتاب-