من بازهم قصهای برای گفتن دارم.
قصهای درباره آنچه که بعدها، هنگامی که تابستان تمام شده بود و پشهها دیگر آواز نمیخواندند و شبها سردتر شده بود، رخ داد.
پاییز از راه رسیده بود و جوئل گوستاوسون چیزهای دیگری پیدا کرده بود که به آنها فکر کند. دیگر هرگز پیش نیامد که باز به سراغ شکاف صخرهای برود که میشناخت و خیره به آسمان نگاه کند.
انگار سگی که به سوی ستارهاش میدوید از نظر او دیگر وجود نداشت. شاید هم هرگز چنین چیزی رخ نداده بود و همه آنها خوابی بیش نبودند. جوئل سردرنمیآورد. اما سرانجام به این نتیجه رسید که همه اینها با تولدش ارتباط دارد، زیرا او بزودی دوازده سالش تمام میشد. درواقع بزرگتر از آن شده بود که بخواهد در شکاف صخرهای بنشیند و در رؤیای سگی عجیب غرق شود. سگی که شاید هرگز وجود خارجی نداشته است. دوازده ساله شدن برای او حادثهای بزرگ بود. حالا دیگر فقط سه سال به پانزده سالگیاش مانده بود که بتواند موتورسواری کند و حتی فیلمهای دارای محدودیت سنّی را هم در تالار محل تماشا کند. وقتی کسی پانزده سالش باشد، از کسی که هنوز بچه است بزرگتر است.
این افکار در یک بعدازظهر ماه سپتامبر ۱۹۵۷ در سلولهای مغز جوئل چرخ میزد. آن روز یکشنبه بود و او برای پیدا کردن پاسخهایش، راهیِ جنگل بزرگی در نزدیکی محلّ زندگیاش شد.
جوئل تصمیم گرفته بود دراین باره تحقیق کند که آیا ممکن است کسی عمدی و دانسته گم شود. همزمان دو سؤال مهمّ دیگر هم داشت که افکارش را مشغول کرده بود. یکی اینکه اگر او دختر میشد، آیا واقعاً یک امتیاز به شمار میآمد؟ یک دختر به اسم جوئلّا به جای جوئل، و دیگر اینکه اگر او ناگهان بزرگ شود، چه کاری باید بکند؟...
-از متن کتاب-