روایتی از داستانم وجود دارد که همه میدانند و بعد واقعیت ماجراست. واقعیتی که باعث شد پسر گمشدهی اول و محبوب پیتر پن به بزرگترین دشمن او تبدیل شود. پیتر، من را به جزیره آورد، چون قانونی نداشت که به ما امرونهی کند. او پسرها را از محل دیگر میآورد تا غرق خوشی شوند، اما خوشی در نظر پیتر از شمشیر دزد دریایی برندهتر بود، چون هیچوقت در جزیره فقط خوشی و بازی نبود. همسایههایمان دزدان دریایی و هیولاها هستند. اسباببازیهای ما چاقو، چوب و سنگ که همگی تیز و برندهاند. پیتر به همهمان قول داد تا ابد جوان و ش اد خواهیم ماند، اما..