زنجیرها را پشت کوه انداختیم وُ باز
با چوب، لای چرخها زنجیرمان کردند
با دندهی چپ، روی دستِ راست خوابیدیم
در جادههای سنگلاخی زیرمان کردند
طرحی نوین بودیم در دنیای آدمها
آغوشمان خالی و دل پُر، دستهامان رو،
تا چشم بستیم ابنسیرینهای قلابی
هی خوابمان دیدند و هی تعبیرمان کردند
حالا عموزنجیرباف از کوه برگشته
بابا رسید از آستینش استخوان افتاد
شب با صدای سگ میان درد نالیدیم
ماندیم با سر بر زمین در خاکهای شور
با خاکبرسرها که دامنگیرمان کردند
غم بوی نان میداد، بوییدیم و بوسیدیم
غم بوی نان میداد، بوییدیم و بلعیدیم