ما، من و تو و بسیاری روزهای قشنگ عمرمان را در آبادان جا گذاشتهایم. آبادانی که تا لبه پرتگاه رفت و بازگشت و اکنون دوباره سر برافراشته همچون یاد من و تو و بسیاری که رفت و باز آمد.
راستی که یاد آبادان با احمدآباد و صفایش و «بریم» و «باوارده»، سینما و کتابفروشی بسیار کوچکی که روبهروی سینما و کتابفروش بسیار فهمیدهاش بهنام آقا رضا، همچنین کتابدار نازنینش بهنام ناصر کشاورز و... دل هر آبادانی را میلرزاند، آبادان خواب شیرینی بود که تلخ تعبیر شد.
آقای آلبرت کوچویی، من هنوز کارت مجانی اتوبوس تو را به یاد دارم و مدتها از آن استفاده کردم، به یاد دارم تو از کامبیزهای بریم و با وارده بودی و من و ناصر تقوایی و نسیم خاکسار و... از غلوهای احمدآباد، من احساس میکنم با آنکه تو در آنجا غریبه بودی، هرگز بین بچههای آبادان احساس غریبگی نکردی، باری....
تو در دبستان و دبیرستان «بریم» درس میخواندی من در مدرسه گلشن احمدآباد معروف به (مدرسه کچلها) و گاراژ مرکزی دکتر فلاح که دبیرستان هیچ شباهتی نداشت و بخت یارت بود که در آن مجال، با درد آشنا شدی و به همین جهت، نام و یادت ماند.
شاید از ابتدای جوانی، خمیرمایه غلو شدن در وجود تو بود؛ همانطور که خمیرمایه کامبیز شدن در وجود من که در میانسالی از احمدآباد و جماعت غلوها به باوارده تغییر مکان دادم، همچون بهروز بوشهری و پرویز شهریاری و محمد گوهرکش و دیگران...
به هر حال، روزگار خوشی بود آبادان که تداوم نداشت.
- از متن کتاب -