برای لحظهای تنها بودن در آن اتاق، او را به وحشت انداخت؛ در خانهای تنها مانده بود که وجود خارجی نداشت.
نه، هول نکن! فکرتو به کار بنداز. حالا میتونی یه نگاهی به دور و برت بندازی، شاید اینجا یه راه خروجی داشته باشه.
به سمت پنجره رفت و پردهی سنگین آبیرنگ را کنار زد... و در جا میخکوب شد.
با چشمهایی گشاد و نفسی که در سینه حبس شده بود، به بیرون نگاه کرد. بعد با عجله پرده را کشید، چند لحظه آن را در دست فشرد و بعد از آنکه خود را مجبور کرد رهایش کند، با قدمهای تندی عقب رفت. نمیخواست دوباره بیرون را ببیند...