با سپاس فراوان از مدیر (سرکار خانم زاهدان) و دبیران عزیزم اینجانب قدردان شما و لطف بیدریغتان هستم. امید است که موفقیتها را در کنار جمعی از شما عزیزان جشن بگیرم. بیزار از تخت و تاج و بیزار از همهچیز عاشق ولایت و رهبرش بود. رهبر او را چنان دوست داشت که گویا از رگ گردن به او نزدیکتر بود. محرمانههای زیادی ببین آن دو ردوبدل میشد اما تا بعد از شهادتش افشا نشد. بعد از تماس هم نوعان برادران دینی عراقیاش با وی و دعوت ایشان به موصل ایشان راهی سفر شدند. او تنها ایرانی بود که بدون تجملات وارد موصل شد. از بدو ورود خود به موصل عملیات را آغاز کرده و داعشیها را به عقب رانده و با ابو المهدی المهندس طی جلسهای در مشورت با ایشان در رابطه با عقب رانی داعشیها پیمانی بستند و در سخنرانی، طبق فرمایشات رهبر خود را فرماندة قدس معرفی کرد. بعد از انتصاب به فرماندهی قدس مدتی در ؟؟ ماندگار شد و درد دوری از خانواده را با گوشت و استخوان خود چشید. بعد از جلساتی که با ابوالمهدی المهندس گذراندند موفق به عقب راندن داعشیها شده. ایشان با وجود تمام سختیهایی که کشیدند اما باز هم در موصل باقی مانده و در برابر دشمنان در کشوری بیگانه ثبات و استقامت خود را نمایان کرد. مردی بود از تبار حضرت زهرا (س) و عاشق حیدر کرار علیابنابیالطالب، ایشان عاشقانه برای کشور خود و همسایه جنگیدند. زینبش را نمیدیدید و غم دوری او را متحمل میشد. دخترانشان بالغ بودند اما همچون طفلی ضعیف، بیقرار پدر بودند و تاب دوری نداشتند. زادگاه وی در روستایی از توابع کرمان بوده است. ایشان در کودکی پدر خود را از دست داده و با مادر خود زندگی میگذراند تا اینکه طی یک مهاجرت اجباری به تهران تشکیل خانواده داده و فردی مسئولیتپذیر و ولایت مدار شد. بعد از به دنیا آمدن فرزند اولشان (آقا محسن) ایران را برای مدتی کوتاه ترک کرده و به سمت عراق حرکت کرد، ایشان بعد از خبر بارداری همسر خود باز هم به ایران بازگشته و به خانواده پیوستند که بعد از به دنیا آمدن فرزند دومشان (زینب خانم) برای مدتی در ایران ماندگار شدند. عاشورا و تاسوعای حسینی بود که عاشقانه برای ارباب شهیدش عزاداری میکرد. آنچنان وابستة امام حسین (ع) و اهل بیتشان بود که در یکی از روزها از یکی از مساجد بزرگ و معروف تهران تا درب بیت رهبری سینهزنان و با پای پیاده آمد. بعد از رسیدن ایشان به بیت رهبری دوستان و هم نوعان حاج قاسم همگی برای دیدن انگشتر عقیق رفتند؛ بهجز حاج قاسم. دوستان بعد از دیدوبازدید به ایشان گفتند: بهتر است شما هم به پیرمرد انگشتر فروش سری بزنید، حاج قاسم به دیدن پیرمرد رفت و شروع به دیدن انگشترها کرد که ناگهان یکی از آنها توجه ایشان را جلب کرد و از پیرمرد قیمت انگشتر را پرسید. قیمت انگشتر بسیار بیشتر از مبلغی که حاج قاسم به همراه داشته بود و برای اینکه پیرمرد از نخریدن حاجی ناراحت نشود بهانهای آورد و از آنجا دور شد تا اینکه دوستان ایشان سردار را به حاجی پیرمرد معرفی کردند، ایشان فرماندة قدس و سردار دلهاست. پیرمرد که از این موضوع با خبر شد انگشتر را در دست گرفت و به سمت ایشان رفت تا هدیهای ناچیز از جانب خود به حاج قاسم داده باشد. حاج قاسم با خندهای گشاده از مرد استقبال کرد و باافتخار هدیه را از جانودل پذیرفت و مرد را به آغوش کشید. و انگشتر، انگشتری که پیشکشی از پیرمرد بود حتی هنگام مرگ هم با حاجی همراه بود و ایشان لحظهای آن را از خود جدا نکرده و همیشه همراه داشتند؛ انگشتر در انگشت دستی بود که قطع شد و حاجی را برای همیشه از خود جدا کرد حالا اما انگشتر پدر به پسر رسیده است و بویی از پدر همیشه و هرلحظه با پسر همراه است. روز شهادت رسید، موجی از مردم برای تشییع آمده بودند و دستهدسته با اشکهایی که روانه بود حاجی را راهی خانة ابدی میکردند و با سردار دلشان یکدل سیر وداع کردند و اشک ریختند، مردم با اقامة رهبر نماز خواندند سپس رهبر بر پیکر ایشان زانو زدند. پسر اما طاقت خواهر را نداشت و تاب جدایی خون میان رگهایش را خشکیده بود.