خسته، در حاشیۀ جاده دراز کشیده بود. مهی نازک که نور ماه آن را بهچشم میآورد، درختان دو سوی جاده را محو کرده بود. خواست بنشیند، اما تمام پشتش از درد تیر میکشید. دقیقهای عضلات کوفته و پهلوهایش را مالش داد و با تلاش زیاد توانست روی زانو بلند شود.
پلک زد. نمیدانست کجاست و چطور از آنجا سر درآورده است. جاده برایش هیچ آشنا نبود و تا دوردستها جانَما و نشانهای دیده نمیشد. سرش را خاراند تا فکر کند، و ناخنهایش روی بخش دردناکی از پوست سرش که رفت، چهره درهم کشید.