درباره بنگاه نجات حیوانات: این پرونده: پنجه کوچولو
پنجه کوچولو خمیازه کشید و برای اولین بار بعد از مدتها چشم هایش را باز کرد. چه چیزی بیدارش کرده بود؟
چکِ چکِ!
برف آب می شد و قطره های ریز آب چک چک توی لانه اش می چکید.
بهار شده بود!
پنجه کوچولو پرید هوا و صاف روی صورت مادرش فرود آمد. مادرش غرید، او را کنار زد و پنجه های بزرگ سفیدش را روی چشم هایش گذاشت. «هنوز وقتش نشده. بگیر بخواب.»
پنجه کوچولو کوتاه بیا نبود: «می دونم بهار چه شکلیه. الان باید بریم بیرون!»
مادرش، پنجه گنده، دوباره غرولند کرد: «نه، نه. باید یه کم دیگه بخوابیم.»
«اگه تو دوست داری بخواب. من می رم بیرون.» این دومین سال بود که از خواب زمستانی بیدار می شد و می دانست اوضاع احوال قرار است چه جوری باشد. از جا پرید و پنجه توی برف گذاشت. برف تا توی لانه شان آمده بود.