امشب، لویی بازی کرده است؛ تئاتر را ترک کرده و کمی خسته، به خانه برگشته است. حرفی نمیزند. ویکتور مشغول تماشایِ تلویزیون است. لویی از بطری نوشیدنی، که با خودش آورده، لیوانی میریزد و یک ضرب سر میکشد. به نظر میرسد ویکتور توجهی به او ندارد. آنها با هم زندگی میکنند.
لویی طعمش عالیه، حرف نداره! برات بریزم؟ (برایش میریزد. ویکتور جوابی نمیدهد؛ در عالمِ خودش است؛ سیگار میکشد و تِلِویزیون تماشا میکند.) امروز خیلی خوب بود. (نوشیدنی را که برای ویکتور ریخته، خودش سر میکشد. میکوشد که او را وادار به عکسالعمل کند.) سالن پُرِ پُر شده بود. یه پییِسِ قوی، کارگردانیِ عالی، تماشاگرایِ با هوش، از اول تا آخرش، مثل مخمل. وقتایی که اینجوری پیش میره، همه احساسِ بهتری پیدا میکنن. بهتر بازی میکنن، میدرخشن. (اندکی منتظر میماند که ویکتور چیزی بگوید.) بههرحال، شور و حالِ عجیبی بود، تماشاگرها به وجد اومده بودن و با دستزدنهاشون همهی گروهِ اجرایی رو تشویق میکردن. خدای من، ای کاش خودت بودی و میدیدی که چقدر عالی بود. من حتی یه افتخار و موفقیتِ شخصی پیدا کردم؛ وقتی که برای رِوِرانس رو صحنه اومدم، یه خانمی که تُو ردیفِ پنجم نشسته بود از جاش بلند شد و رو به من فریاد زد: «آفرین، آفرین، آفرین». عالی بود. محشر بود!