نیمه های شب بود، ولی هیرو هامادا بیدار بود و در موسسه فناوری فناوری سانفرانسیسکو مشغول کار بود.
او خم شده بود روی کامپیوترش و داشت با آن سر و کله میزد. ظاهرا برای کامپیوترش مشکلی پیش آمده بود. مدت زیادی را صرف تعمیرش کرده و دیگر ناامید شده بود. می خواست به عقب برگردد، که با صندلی اش از پشت محکم به زمین خورد: آخ...
-بخشی از کتاب-