اکتبر ۱۹۶۰
«به هوش میآید.»
صدایی بلند شد. صندلی را روی زمین کشیدند. سپس پرده تکانی خورد و در اتاق به پرواز درآمد. دو نفر آرام صحبت میکردند: «من میآورم، دکتر هارگریوز.»
چند لحظه سکوت. در همان لحظات با دقت به صداهای دیگر گوش داد، آواها و صداهایی از دوردست. اتومبیلی رد شد. به نظر عجیب میآمد. انگار به حقیقت پی میبرد. بگذار نمایان شود. بگذار ذهنش به بلوغ برسد تا صلاح هر چیزی را تشخیص دهد.
درست در همان لحظه، درد به سراغش آمد. شدید شده بود. نخست بازویش و بعد سرش. کرخت و بیرحم.
از وقتی او...
همه بدنش درد میکرد.
از وقتی او... چه؟
«دو عمل را پشت سر گذاشته. فعلا باید چشمانش را ببندد.»
دهانش خیلی خشک بود. لبانش را بست و با درد قورت داد. میخواست بگوید آب، اما حرفی از دهانش بیرون نمیآمد. کمی چشمانش را باز کرد. دو هیکل گنگ کنارش رژه میرفتند. هربار که میخواست ببیند آنها چیستند، از مقابلش رد میشدند. دو شبح آبی.
«میدانی طبقهی پایین چه کسی آمده؟»
پاسخی نیامد. همان صدا گفت: «همان خوانندهای که شبیه پال نیومن است.»
«فکر کنم چیزهایی در بارهی او شنیدهام. دماسنج را بده. مال من دوباره خراب شده.»
«میخواهم موقع ناهار بروم و او را از دور ببینم. مدیر بیمارستان خبرنگارهایی دارد که از صبح بیرون منتظرند. بسیار باهوش است.»
- از متن کتاب -