در سال ۱۸۱۵ کشتی بزرگ فرائون به مارسی فرانسه برمیگردد. طی سفر ناخدای پیر، مُرده و ادموند دانتس نوزده ساله به جای او کشتی را هدایت کرده است. تاجر و صاحب کشتی، فکر میکند او جایگزین مناسبی برای ناخدایش است اما یکی دیگر از کارکنان کشتی، آقای دانگلار از این تصمیم ناراضی است و به دانتس حسادت میکند. فرد دیگری نیز در این حسادت با دانگلار شریک است یعنی فرناند، رقیب عشقی ادموند. فرناند و دانگلار با توطئهای او را به دادستانی معرفی میکنند. در پی بیعدالتی، معاون دادستانی ادموند دانتس به زندان میرود و در سیاهچالی زندانی میشود. هیچکس از اتهام و احوال او خبر ندارد. ادموند جوان که ملوانی زبردست است، تصمیم میگیرد به زندگی خود پایان بدهد. او به گناه ناکرده یک عمر را باید در زندان سر کند. دلسرد و ناامید است که صدای خشخشی به گوشش میخورد. خشخشی برای کندن دیوار میان سلولهای سیاهچال. امیدی در دل ادموند زنده شده است. در این سالها هیچکس با او حرف نزده؛ حتی زندانبان. حالا ادموند امیدوار است که بتواند با کسی حرف بزند. راهی میان سلولها باز میشود و ادموند همصحبتی مییابد. کشیشی پیر که تمام این سالها دیوانه خطابش کردهاند. کشیشی که به چشم دیگران دیوانه است اما برای ادموند دوستی صمیمی میشود. کشیشی که مرگ و زندگیاش ادموند را یاری میکند. کشیشی که ادموند را از گنجی باخبر میکند و از او فرد دیگری میسازد: «کنت مونت کریستو»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 4.۲۳ مگابایت |
تعداد صفحات | 108 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۳۶:۰۰ |
نویسنده | الکساندر دوما |
مترجم |