ناگهان آنجا بود. تَل جدیدی از خاک، بهاندازۀ کپۀ خاک کنار لانۀ موش کور، درست وسط چمنزار.
فقط کپهای خاک نبود.
از آنهایی نبود که کسی شبیهش را دیده باشد. نیمههای شب بود و توفان هم شدید بود. روستاییها پردههایشان را کشیده و پتوهای برقیشان را روشن کرده و با خیال راحت توی تختخوابهایشان خوابیده بودند.
اما همین که خوابشان برد، تَل خاک کوچک شروع کرد به رشد کردن و با وزش باد و بارش باران، بزرگ و بزرگتر شد. بالا و بالاتر رفت تا اینکه بهاندازۀ تلی کاه درآمد.
رعدوبرق در آسمان تَرقتُروق میکرد و طوفان در دره میغرید. تل خاک به لرزه افتاد؛ نوکش تکان خورد و لرزید، تا اینکه ناگهان یک میلۀ پرچم سفید و لعابیِ براق از آن بیرون زد!
میلۀ پرچم بلند و بلندتر شد و مثل ساقۀ لوبیای افسانۀ پریان، از زمین قد علم کرد. وقتی حسابی قد کشید، و قبل از آنکه به لرزش بیفتد، مکث کرد، چون میلۀ پرچم تازه آغاز کار بود.
وقتی که چمنزار شروع به تاب خوردن و تکهتکه شدن کرد، سرتاسر زمین روستا شکاف برداشت و چیزی واقعاً غولپیکر سر بیرون آورد.
یک سقف. سقفی عظیم و آلومینیومی! دیوارهای بلوکی که از زیر زمین و سقف بیرون میآمدند، سقف را با خودشان بالا و بالاتر میبردند. زمین زیرورو شد و کل سازه مثل غولی که از خواب بیدار شده باشد، شروع به بلند شدن کرد. تیرآهنهای بزرگ سر جایشان قرار گرفتند، چارچوب درها کار گذاشته شدند و شیشۀ پنجرهها روی ریل قرار گرفتند. همینکه همهچیز سر جایش قرار گرفت، کل سازه، محکم روی زمین ثابت شد.
باران هنوز بهشدت میبارید و همهچیز را میشست.
بعد ابرهای خاکستری طوفانی کنار رفتند و ماه کامل با درخشندگی تمام تابید. باد فروکش کرد و باران بند آمد.
در مزرعهای در آن نزدیکی، صدای آواز خروسی بلند شد. صبح شده بود، در آنطرف دره، آسمان رنگپریدۀ سپیدهدم روشن شد و درخشید. طولی نکشید که اولین پرتوهای نور خورشید سراسر دهکدهای را که هنوز در خواب بود، فراگرفت. آنجا، پایین تپه، درست وسط چمنزار، چیزی که از تَل خاکی کوچک شروع شده بود، حالا بهشکل یک فروشگاه کاملاً جدید درآمده بود.