وقایع داستان کارِ کارستان کیتی، غیرقابل پیشبینی است و مرا حیرتزده و غافلگیر کرد، بهخاطر اینکه در کتابها قرار نبود اتفاقات بد بیفتد، قرار بود؟ خوب شاید هم بود، برای همین هم، آن وقایع غیرقابل پیشبینی باعث شد تا آخرین صفحهی آن داستان را بخوانم. فقط باید میفهمیدم آیا همه چیز میخواهد در آخر داستان درست شود یا نه؟ کارِ کارستان کیتی، کتابی بود که نمیتوانستم آن را زمین بگذارم... و در من این اشتیاق را ایجاد کرد که دوست داشته باشم بیشتر و بیشتر دربارهی این شخصیت بخوانم. من این کتاب را دوباره و دوباره خواندم و این یعنی کلی رفتوآمد به کتابخانه، و بعد دنبالهی داستانهایش را پیدا کردم، "کیتی در مدرسه" و "کیتی و اتفاقات بعدی"، آنها را هم با اشتیاق خواندم و این رفتوآمدها به کتابخانه به این ختم شد که آن سال برای کریسمس هر سه کتاب را به من دادند. نتیجه داد! سالها بعد، وقتی شروع به نوشتن کتابهای خودم برای جوانها کردم، به یاد داشتم که برای خواننده چقدر مهم است که با شخصیت اصلی داستان همزادپنداری کند، که احساسش را بفهمد و خودش را در مشکلات، امیدها و آرزوهای او شریک بداند. این روزها خوانندگان برایم نامه مینویسند و به وبسایتم ایمیل میفرستند تا به من بگویند چقدر شخصیتهای اصلی داستانهایم را دوست دارند، جینجر یا جوی یا دِیزی یا ماوس یا اسکارلت را، و این یک حس فوقالعاده است. چون میدانم دقیقاً همان احساسی را دارند که من آن قدیمها وقتی ده، یازده سالم بود نسبت به کیتی داشتم.