سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش، سیزدهمین کتاب نویسندهی مشهور ژاپنی هاروکی موراکامی است. این رمان واقعگرایانه که به سبک دانای محدود نوشته شده است اولینبار در سال ۲۰۱۳ به زبان ژاپنی منتشر شد اما طولی نکشید که شهرت زیاد کتاب باعث شد به انگلیسی برگردانده شود. پس از چاپ سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش در سال ۲۰۱۴ در آمریکا این کتاب بهسرعت شبیه یک ویروس پخش شد و به سایر کشورهای دنیا رسید. در ایران هم انتشارات چشمه این کتاب را با ترجمهی امیرمهدی حقیقت روانهی بازار کرده است.
همچنان که از رمانهای موراکامی انتظار میرود داستان این کتاب هم داستانی دربارهی آدمها و روابط میانشان است. سوکورو پسری اهل ناگویاست که یک گروه دوستی فوقالعاده دارد. گروهی شامل دو پسر و دو دختر غیراز خودش که دوستی میانشان ناگسستنی به نظر میرسد، همهی این چهار نفر در نام فامیلشان رنگی وجود دارد که به آن مشهور میشوند و در نتیجه لقب بیرنگ هم به سوکورو میرسد. همه چیز تا زمانی که او در توکیو دانشگاه قبول میشود خوب است اما این زمان او باید دوری دوستانش را تحمل کند. دوریای که در تابستان سال دوم کالج به یک دوری همیشگی تبدیل میشود و سوکورو نمیداند چرا. حالا سالها بعد درحالیکه او در آستانهی رابطهای جدی با زنی به نام سارا است انگار این گذشته برگشته است و سوال بیجواب دیروز رهایش نمیکند. او دربازگشت به شهر پدریاش با جوابی غیرقابل و عجیب درباره این طردشدگی مواجه میشود.
- بخشی از کتاب:
وقتی سارا کیموتور به موبایلش زنگ زد، سوکورو داشت وقتکشی میکرد، سندهایی را که روی میزش کپه شده بود مرتب میکرد، چیزهایی که نمیخواست دور میانداخت و خرت و پرتهای کشوی میزش را سامان میداد. پنجشنبه بود، پنجروز بعد از آخرین باری که دیده بودش.
«میتونی حرف بزنی؟»
سوکورو گفت: «آره، امروز محض تنوع سرسری کار میکردم.»
سارا گفت: «چه خوب. بعدش آزادی؟ حتی کوتاه؟ من ساعت هفت قرار شام دارم، ولی میتوانم قبلش ببینمت. اگر بتوانی به گینزا بیایی، واقعاً ممنون میشوم.»
سوکورو نگاهی به ساعتش انداخت. «میتوانم تا پنج و نیم خودم را برسانم. فقط به من بگو کجا ببینمت.»
سارا اسم کافهای را نزدیک تقاطع گینزا - یونچوک گفت. سوکورو آن جا را میشناخت. سوکورو تا پیش از ساعت پنج کارهاش را ردیف کرد، از دفتر بیرون رفت و با خط مارونوجی از شینجوکو راهی گینزا شد. از قضا، خوشبختانه، کراواتی را زده بود که سارا بار پیش به او هدیه داده بود.
وقتی رسید، سارا توی کافه نشسته بود. قهوهاش را سفارش داده بود و انتظارش را میکشید. چشمش که به کراوات افتاد، صورتش روشن شد. لبخند زد و دو خط باریک دو طرف لبهایش شکل گرفت. پیشخدمت آمد و سوکورو هم قهوه سفارش داد. کافه پر از آدمهایی بود که بعد از کار، دور هم جمع میشدند.