خانهای که کال در آن بزرگ شده بود، برای اولینبار در زندگی، بهنظرش کوچک میآمد.
الستر ترمز کرد و همگی پیاده شدند. هوک همینکه بیرون پرید، عوعوکنان مشغول دویدن در حاشیهی چمنها شد. الستر پیش از آنکه درِ ماشین را قفل کند، یک بار به کال نگاه کرد. نه چمدانی داشت که آن را حمل کند و نه کولهای که نگران جاگذاشتنش باشد. کال از خانهی استاد جوزف با دست خالی برگشته بود.
دستخالیِ خالی هم برنگشتی! این صدای ارون بود که توی سرش پیچید: تو من رو داری.
کال سعی کرد لبخند نزند. اگر پدرش او را میدید که بیخودی لبخند میزند، حتماً فکر میکرد زده به سرش. مخصوصاً این اواخر که دلیل مهمی برای لبخندزدن وجود نداشت. مجیستریوم استاد جوزف و همدستانش را شکست داده بود، اما تلفات زیادی هم به بار آمده بود. کال، بهترین دوستش، ارون را دوباره زنده کرده بود، اما او باز مرده بود؛ البته آنطور که دیگران تصور میکردند.