- از متن کتاب:
گینا خیلی زیاد به پدرش رفته بود. بعد از ساعتها خواهش و تمنا بهیکباره ساکت ساکت شد. نه دیگر چیزی پرسید نه گله و شکایت کرد. جنابژنرال، که او را بهقدری خوب میشناخت که انگار مادرش باشد، فهمید که چه رنج و درماندگی توأم با نومیدیِ عمیقی پشت سکوت حسابشدهاش پنهان است. وقتی، شبِ قبل از رفتنش، وسایلش را جمع کرد، نه قطرهاشکی در میان بود و نه از گریهوزاری خبری بود. تعداد وسایلی که اجازه داشت با خودش به مدرسهٔ جدید ببرد بهقدری کم بود که جمعکردن وسایلش، حتی بدون کمک مارسل، خیلی طول نکشید. حالا معلوم شد که پدرش قبلابه شهر موردنظر سر زده بود و به او گفت که لباس و تجهیزات هرکدام از بچهها را خود مدرسه میدهد. فقط کافی است لباس زیر و لباس خانگیاش را بردارد؛ به آنجا که برسد همهٔ چیزهای دیگر را خودشان بهش میدهند. قبل از اینکه آخرسر درِ چمدانش را ببندد، نگاهش را آرام دور اتاق چرخاند، بعد عروسک محبوبش، سگ مخملی خالخالی را چپاند لای لباسخوابش توی چمدان. بعد، وقتی لحظهای فکر کرد، دوباره آن را درآورد و گذاشت سر جایش. آن هم باید میماند همانجا توی خانه. باید خودش را تماموکمال با این جهان تازهٔ ناآشنا وفق میداد. کتابهای درسی، کتابهای تمرین، همهچیز، بنا بود بهکل تازه باشد. تا حالا توی مدرسهٔ دولتی بود، ولی از این بهبعد دیگر به مدرسهٔ دینی میرفت، جایی که کتابها و حتی جوهرخشککنش فرق داشت.
آن روز صرف خداحافظی شد، اول با عمهاش خداحافظی کردند و بعد هم رفتند قبرستان.
در کل کتاب خوبی بود با یک روایت ساده و خطی.با یک اثر ادبی فوقالعاده روبهرو نیستین ولی سرگرم کننده و دوستداشتنیه.در مورد عواقب جنگ و درگیر شدن بچهها و نوجوانها توی موضوعات تلخ.
5
واقعا زیبا بود
هم داستان بسیار زیباست و هم راوی این اثر رو خوب اجرا کردند