زندگی جدیدش را در فضایی سرد و تاریک با هوایی غبارآلود و نمگرفته شروع کرد. در میان زمین فلزی و دیوارهای فلزی. زمینِ زیر پایش تاب خورد. سعی کرد بایستد اما با تکانی ناگهانی به عقب پرت شد و با کف دست روی زمین افتاد. با وجود هوای خنک، عرق از پیشانیاش سرازیر بود. پشتش را به دیوار فلزی چسباند و در طول آن حرکت کرد تا گوشهی اتاقک را پیدا کند. روی زمین نشست، پاهایش را جمع کرد و منتظر ماند تا چشمهایش هر چه زودتر به تاریکی عادت کند.
با تکانی دیگر، اتاقک مانند بالابری در چاه معدن به سرعت بالا رفت. صدای گوشخراش زنجیر و چرخ قرقرهها مانند صدای کارخانهی فولادی در دوران باستان در فضای اتاقک میپیچید. دیوارهها با صدای زوزهای تیز و مبهم درجا میلرزیدند. اتاقک تاریک همینطور که بالا میرفت تاب میخورد و تاب خوردنش حال پسر را به هم میزد. بویی شبیه روغن سوخته بینیاش را پر کرد و حالش را از آن هم بدتر کرد. دلش میخواست گریه کند ولی اشکی از چشمهایش نمیآمد. تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود که آنجا بنشیند و منتظر بماند.
با خودش فکر کرد: «اسم من توماسه.»