«باک» روزنامه نمیخواند وگرنه متوجه میشد که خطری نهتنها خودش، بلکه تمامی سگهای آن منطقهی ساحلی، با عضلاتی قوی و پشمهای گرم و موهای بلند را از «پوجت سوند» تا «ساندیگو» تهدید میکرد؛ چراکه مردم در تاریکی قطب شمال فلز زردرنگی را یافته بودند و چون شرکتهای حملونقل و کشتی بخار آن را میخواستند، هزاران نفر دیگر هم در پی یافتن طلا به سرزمینهای شمالی هجوم آورده بودند تا به آنها ملحق شوند. برای همین منظور آنها سگهای تنومند و قویهیکل که توان کار پرزحمت و جابهجایی خز پوشها را از جنگل داشته باشند نیاز داشتند.
باک در خانهای بزرگ و آفتابگیر در درهی «سانتاکلارا» که معروف به خانهی قاضی «میلر» بود زندگی میکرد. این خانه پشت جاده و نیمی از آن در میان درختان پنهان شده بود که از میان درختان نمای ایوانی که در چهار طرف خانه بود به چشم میخورد. خانه در مسیر جادهای سنگفرششده در لابهلای علفزارهای وسیع و زیر سپیدارهای درهمآمیخته قرار داشت. پشت خانه بسیار وسیعتر و فراتر از جلوی آن بود؛ اصطبلهای بزرگ که ده دوازده نفر مرد و پسربچه در آن مشغول به کار بودند و چند ردیف کلبهی خدمتکارها، اتاقهای کوچک، دستشویی، درختان مو، چمنزارهای سبز و باغهای میوه؛ همینطور تلمبهای برای استفاده از آب چاه و استخر سیمانی بزرگی که پسرهای قاضی میلر صبحها و بعدازظهرها که هوا بسیار گرم بود برای خنککردن خودشان در آن شنا میکردند.
-بخشی از کتاب-