پس از انجام عملیات نفسگیر «کربلای ۵»، وقتی از شلمچه به شمالغرب کوچ کردیم، وارد دنیای جدیدی شدم. از بانه تا شهر کوچک ماووت و بعد پیشروی تا نوک قلهی شیخمحمد که حاصل چند عملیات بود و نتیجهی حضورم در این سلسلهعملیاتها، کتاب «بام کردستان» شد. اوایل اسفند ۱۳۶۶، با یکی از فرماندهان قرارگاه مهندسی جنگ جهاد سازندگی همراه شدم و پای به منطقهای گذاشتم که همه چیز برایم نو بود. بر بلندای قلهی ملَخُور، در دل آن همه برف و بوران و سرمای کشندهای که بسیاری از یگانهای نظامی را در مواقعی فلج میکرد، در انتظار باز شدن جادهای بودم که مرا به دنیای جدیدی هدایت میکرد.
شب از نوک قله، دشت وسیعی را که در دل خود شهرهای خُرمال، دوجیله و حلبچه را جای داده بود، نظاره میکردم، باورم نمیشد چند روز بعد پای به این دشت بگذارم. چراغهای روشن شهرها و روستاها، عبورومرور اتومبیلهای مردم، همه حکایت از یک زندگی روزمره میکرد. مردم ـ آن هم به تعداد زیاد ـ زندگی میکردند و قرار بود رزمندگان از این دشت عبور کنند و سپس از طریق بلندیهای شاخشمیران تا سد دربندیخان و شهر سلیمانیه پیشروی کنند. من هم مثل سایر رزمندگان نظارهگر فعالیت جهادگرانی بودم که داشتند از دل سینهکش سنگی و پر از برف و یخ قلهی ملخور جادهای صعبالعبور بهسمت تپههای هانیقل که مشرف به شهرخرمال عراق است، باز میکردند. در آن شرایط این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود، «ما به کجا خواهیم رسید؟ مردم حلبچه با ما چه خواهند کرد؟»
گاه تهاجم ارتش عراق به شهرهای سوسنگرد و هویزه ـ که خود شاهد بودم ـ در ذهنم تداعی میشد و گاه بازپسگیری این شهرها توسط رزمندگان و استقبال مردم از آنها. گاه که مجاهدین کرد عراقی را در میان رزمندگان میدیدم، نوید چشم انتظاری مردم عراق از ما در ذهنم تداعی میشد و فکرم به جایی قد نمیداد.
خیلی وقتها باور شنیدن یک واقعه سخت است و حتی با مشاهدهی آن واقعه نیز به آن باور نمیرسی. افکارم در این عملیات پر شده بود از این موضوعات؛ بههمینخاطر هم چشمانتظار آغاز عملیات بودم تا جزو اولین نفراتی باشم که از قله سرازیر شوم و وارد دشت شوم. ـ و اتفاقاً همین هم شد. ـ همراه با رزمندگان، سنگرهای عراقی را پاکسازی میکردیم و پیش میرفتیم؛ حتی خودم هم چند اسیر گرفتم. هوای مطبوع دشت حالم را جا آورده بود و سختی آن برف و بوران نوک قله فراموشم شد.
همان کنجکاوی، مجبورم کرد که از رزمندگان و بچههای مهندسی جهاد جدا شده و وارد شهر شوم. اول وارد خرمال شدم، بعد دوجیله و سپس حلبچه. ـ که شرح آن را خواهید خواند. ـ اما هنوز نتوانسته بودم به آن باوری که سراغش میگشتم، برسم. یک نگرانی، یک ابهام، یک سؤال نانوشته رهایم نمیکرد. اتفاقاً در این عملیات دوربین را همراه خود برده بودم و بیشتر عکسهای کتاب را هم خودم گرفتم. در کوچهپسکوچههای شادی حلبچه، نگران قدم میزدم و نگاهم به مردمی که به من لبخند میزدند، نگاهی پرسؤال بود. چرا؟ صدام چهگونه وارد خرمشهر شد و ما چگونه وارد حلبچه؟ چرا؟ دلیل این همه تفاوت را باید پیدا میکردم.
۲۴ و ۲۵ اسفند را بیهیچ حادثهای در حلبچه، با استقبال گرم مردم گذراندم تا اصل واقعه شروع شد. نه من و نه مردم حلبچه تا ساعتها باورمان نمیشد که هواپیماهای حامل بمب شیمیایی- آن هم در حجم وسیع- این همه پروازشان را تکرار کنند و حتی مردم را تا تپهها و غارهای کوههای اطراف تعقیب کنند. غبار مرگ تمام دشت حلبچه را فرا گرفت و من دنبال این باور بودم که قبول کنم این همه جسد ببینم. بچههایی مثل عروسک که ظرف چند ثانیه در مقابل چشمانم پرپر میشدند. حساب و کتاب عملیات والفجر ۱۰ از دستم در رفت و همچنان در کوچهپسکوچههای زخمی حلبچه، دنبال گمشدهی خود میگشتم. دو سه باری هم تا قلهی شاخشمیران رفتم که رد عملیات را نیز دنبال کرده باشم، اما دوباره برمیگشتم به شهر.
با حساب و کتاب که جلو میرفتم، نمیتوانستم این حرکت صدام، این جنایت هولناک و این کشتار دستهجمعی بیش از ۵ هزار نفر از مردم در کمتر از ۴۸ ساعت را بهحساب عملیات والفجر ۱۰ بگذارم. باید علت را جای دیگر مییافتم. رفتم سراغ چند ریشسفید که در غارها و ارتفاعات کوههای اطراف حلبچه پناه گرفته بودند. از آن همه مردمی که از زیر بمبباران و آن همه سمّ سیانور و خردل جان سالم بهدر برده بودند، تعداد اندکی تا آنجا رسیده بودند. پای صحبتشان نشستم و علت را از نگاهشان جویا شدم. پای ماجرایی وسط آمد و دلیل کینهی صدام به مردم این منطقه برایم روشن شد. ( فصل اول کتاب)
باز هم برگشتم شهر. آغاز سال ۱۳۶۷ بود. شهر خالی از سکنه بود و بوی مرگ میداد. تنها بودم؛ اما پردرد. وارد مسجد جامع شدم. دیوارهایش زخمی بود و فرشهایش پر از غبار. بر بلندای تپهای در اطراف شهر نشستم و بهدور از حالوهوای عملیات، اینبار از خطرات و خاطرات تلخوشیرین مردمی نوشتم که هنوز نمیدانم چرا این سرنوشت در انتظارشان بود. یعنی میدانستم، ولی باور نمیکردم. قلمی که مشاهدات صاحب خود را بنویسد، اما هنوز از مرکب باور محروم باشد، سخت پیش میرود.