حالا که زُل میزنم به نگاه پر از کینهی رئیس و چهرهی پر التهاب او، نمیدانم چرا این دو آشنای قدیمی نمیتوانند با هم کنار بیایند. کاوه میگفت، رئیس از انگلیس که برگشت، آخرهای جنگ سر و کلهاش دوباره پیدا شد. گاهی هم میآمد قرارگاه؛ سیچهل کیلومتری خط اول. تو این آمد و رفتها، بعد از هفت سال خوردند به پست هم. من هم نگفتم چرا تو نرفتی رد درس و مدرک و عاقبتاندوزی. کاوه این حرفها را اول از همه از همین رئیس شنیده بود که از چهلکیلومتری به دشمن میتاخت تا بشود رئیس. دعوایشان هم از همانجا شروع شد، اما نگفت چرا. هنوز بدن نحیف کاوه افتاده روی زمین. نگاهم میافتد به عکس پنجاه در شصت دو سید با قاب مینیاتور بالای سر صندلی چرمی گردون رئیس. هر کس وارد دفتر کارش شود توجهاش را جلب میکند. از همین عکس اما ده در بیست آن بدون قاب بالا سر تخت کاوه هم هست. هر روز وقت بیدار شدن و خوابیدن اشک او را درمیآورد. یک چیزهایی زمزمه میکند که هیچوقت سر در نیاوردم...