بی که چندماه گذشته را در خیابانهای لندن سرگردان بوده، با تعقیب علامتی قرمز رنگ روی درودیوار شهر، خود را به عمارتی بزرگ و درندشت میرساند. عمارتی که ساکنانی عجیبوغریب دارد! ساکنانی از جنس خود او!
طولی نمیکشد که بکی میفهمد به جز خودش و زامبیهای مجتمع زیرزمینی، عدهای دیگر هم بعد از تبدیلشدن به زامبی، دوباره عاقل شدهاند و هوش و حواسشان برگشته است.
دکتر اویستین، مدیر آن مجتمع، توضیحاتی به بکی میدهد که هرچند راهگشا هستند و اطلاعاتی در اختیارش میگذارند، اما جواب همه سوالهایش را نمیدهند.
بی کمکم با بقیهی زامبیهای نوجوان آشنا میشود و مهارتهایی میآموزد که در این زندگی جدید به کارش میآیند.
دکتر اویستین از او چه میخواهد و این امکانات را برای چه در اختیار زامبیهای عاقل و بامُخ قرار داده است؟