این داستان با تولد یک موش کوچک در دیوار قلعهای زیبا آغاز میشود.
موش کوچکی که آخرین و تنها بازمانده از یک زایمان سخت است.
زمانی که زایمان تمام شد مادر موش کوچولو گفت: بچههام کجان؟ بچههام رو بهم نشون بدین.
موش پدر تنها یک موش کوچک را با دستش بالا برد و گفت: همین یکی است، بقیه مردن.
موش مادر گفت: خدای من، فقط یک بچه موش؟
موش پدر: آره فقط یکی. میشه تو اسمش را انتخاب کنی؟
موش مادر آهی کشید و گفت: این فاجعه است خیلی غم انگیزه.
او اصالتاً یک موش فرانسوی بود که همراه با چمدان یک دیپلمات فرانسوی وارد قلعه شده بود. ناامیدی واژهی موردعلاقهی او بود و اغلب از آن استفاده میکرد.