این بار که میآمدند، دیگر دفعهی آخر بود. این را میدانست. چیزی سادهتر از این نمیتوانست باشد. آنها باید تصمیم میگرفتند، مستقیم، دقیق و بدون رودربایستی، وارد عمل میشدند، و عمل را تا مرحلهی آخر اجرا میکردند. مثل کسی که هواپیمایی را از زمین بلند کرده بود و حال چارهای نداشت جز اینکه پرواز کند؛ و پرواز میکرد، به دلیل اینکه نمیدانست چگونه به زمین بنشیند؛ و مجبور بود به زمین برگردد، به دلیل اینکه نمیتوانست تا ابد در آسمان بماند. یقین داشت که میآیند. دیگر نمیشد به یکدیگر کلک بزنند. طرفهای او، دیگر او را خوب میشناختند، و او هم آنها را خوب میشناخت. این دفعه، به هر صورتی که پیداشان میشد، دفعهی آخر بود.
اطرافیانش هم این را میدانستند. زنش که در برابر آیینه مینشست و میخواست مختصر آرایشی بکند تا بروند و شب را جایی بنشینند و شام بخورند، ناگهان در وسط آرایش، لحظهای بیحرکت میایستاد و به جایی خالی در آیینه نگاه میکرد. زنش را که میدید، میدانست که او هم به دفعهی آخر فکر میکند. و یا وقتی که سرهایشان را انداخته بودند پایین و داشتند شام میخوردند و ناگهان زنش دستش را بلند میکرد و میگذاشت روی دست او، لحظهای توی صورت او، خیره میشد و انگار میخواست خطوط چهرهی او، رنگ چشمهای خون زده، و چینهای دور لبها و یکی دو خال کوچک را که حتی به چشم میآمدند، به خاطر بسپارد- طوری که انگار بعدها میخواست طرحی از صورت او را از حفظ بکشد- میدانست که زنش به عنوان کسی نگاهش میکند که به زودی خواهد رفت. این دفعه دیگر خود او هم اطمینان داشت.