هروقت این صدا از تلفن یا زنگ در بلند میشد، همه منتظر یک اتفاق تازه بودند. البته از وقتی پدربزرگ مرده بود، کمتر این صداها از تلفن یا زنگ در شنیده میشد. جمعه بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. آذرک دوید تا گوشی را بردارد، ولی آرشاک زودتر خودش را جلو انداخت و گوشی زرد و کهنهی تلفن را برداشت. ـ بفرمایید. کسی توی تلفن فوت میکرد. ـ شما؟ حرف بزن! دوباره صدای فوت بلند شد. آرشاک که ناراحت شده بود، گوشی تلفن را محکم سرجایش گذاشت که داد پدر درآمد. ـ کی بود؟ ـ حرف نمیزد. فیسفیس... ـ بر پدر و مادر مزاحم... ـ جرونگ دررررینگ درنگ! همه ساکت شدند. آذرک آهسته رفت گوشی را برداشت. صدای نازکی از پشت تلفن میآمد. آذرک گوشی را به پدر داد. پدر که از ناراحتی سرخ شده بود، سرفهای کرد و صدایش را کلفت کرد وگفت: «بفرمایید.» آذرک که به صورت پدرش نگاه میکرد، دید اخمهای چهرهی او آب میشوند: «جدی! راست میگویید!» مادر هم از آشپزخانه آمد. چاقوی تیزی دستش بود. لبهی چاقو هنوز پر از خرده سبزی بود. - از متن کتاب -
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۴۶ مگابایت |
تعداد صفحات | 88 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۲:۵۶:۰۰ |
نویسنده | مسلم ناصری |
ناشر | نشر افق |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۱/۰۸/۱۵ |
قیمت ارزی | 2.۵ دلار |
قیمت چاپی | 6,500 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |