ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی)، سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آنقدر که از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله می خورد. اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود، ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند، می ترسد، آن هم چقدر. همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم، به اطاقی
می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.