این کتاب خوبی نیست. قرار هم نیست حالت را جا بیاورد. درواقع ممکن است بعد از خواندن آن تا مدتی حالت گرفته باشد، یعنی تا وقتی تصمیم بگیری دست به اقدامی بهمراتب عاقلانهتر بزنی.
با خودت روراست باش. اگر داری این کتاب را میخوانی، احتمالا در زمینهی احساس خشم یا خشونت، یا شاید در هر دو مورد، مشکل داری. از مسائل احمقانه عصبانی میشوی. حرفی میزنی یا کاری میکنی که بعداً بابت آن پشیمان میشوی، اما باز هم مرتکب همان عمل میشوی. دوستانت، همسرت، شغلت یا شاید آزادیات را از دست دادهای صرفاً چون نتوانستهای خلقوخویت را مهار کنی. اگر تا حالا چیزهای زیادی را به صرف عصبانی بودنت از دست دادهای، پس خیلی زود یاد میگیری چطور متفاوت عمل کنی.
شاید هم شریک زندگیات آدمی عصبانی است و زندگیات را سیاه کرده و تو هر کاری از دستت برمیآمده کردهای تا اوضاع را آرام کنی، اما هیچ فایدهای نداشته است و دیگر نمیدانی چه کار کنی. نه میتوانی خانه و زندگیات را ترک کنی و نه میتوانی با این وضع به زندگی ادامه دهی.
ممکن است هر دوی شما عصبانی باشید. عدهی زیادی از مردمِ بهراستی عصبی، بهطور مساوی با شریک زندگی عصبی خودشان سر میکنند. آدم عصبانی، عصبانیتهای دیگر را جذب خودش میکند.
منظورم افرادی نیستند که گهگاه کمی عصبانی میشوند. بههیچوجه. آنان که تازهکارند، به خواندن این کتاب نیازی ندارند. افرادی که از عصبانیت واقعی بیخبرند، میتوانند کتابهای بهتری بخوانند، درست است؟
اما شرط میبندم تو بهخوبی خبر داری. تو بهراستی میدانی چطور یکدفعه از کوره در بروی و بهقدری خشمگین شوی که خون جلوی چشمهایت را بگیرد و احساس کنی دلت میخواهد تکتک استخوانهای کسی را خرد و خاکشی کنی. تو خودت شاهد بودهای که اختیارت را از دست دادهای و دلت میخواسته اختیارت را از دست بدهی و این و آن را خرد و خمیر کنی. بارها شده که از شدت عصبانیت وسایل را پرت کنی و خیلی چیزها را خراب کنی، ازجمله روابطت را. تو احساسات مردم را جریحهدار میکنی. اما که چه؟ همگی حقشان بوده، مگر نه؟ تو به همسرت توهین کردهای، بچههایت را به باد انتقاد گرفتهای، دوستانت را رنجاندهای، و هرگز نگفتهای متأسفی یا به عیب و ایراد خودت اقرار نکردهای. کارت فقط شده سرزنش و شرمنده کردن دیگران، و هرگز هم توجیهی برای آن نداشتهای.
عصبانیت تو همیشگی شده است. بیشتر مواقع عصبانی هستی و اصلا نمیدانی چرا. عصبانیت صمیمیترین دوست تو شده، شاید دوستی قدیمی، و این تنها احساسی است که داری. خداحافظ خوشحالی، خداحافظ لذت. غصه و ترس را باید فراموش کرد. اصلا عشق به چه کار آدم میآید؟ فقط خشم و خشم و باز هم خشم. این روزها مفهوم زندگی فقط همین است. تو تمام مدت عصبانی هستی.
تو مثل اجاقی شدهای که روی آخرین درجهاش گذاشته شده و هرگز سوخت کم نمیآورد. پس تعجب نکن که چرا کسی دلش نمیخواهد به تو نزدیک شود.
تو حسابی در دلخوری و تنفر سررشته داری. خدا نکند کسی اسم همسرت را بیاورد. دراینصورت فریادت به آسمان میرود. پدر و مادرت هم بعد از آن بلایی که سرت آوردند، بهتر است بروند به جهنم! امکان ندارد دیگر با آنان حرف بزنی. تعداد دشمنهایت هم که سر به آسمان میزند. رشتهی تحصیلیات نفرت و انزجار بوده و همیشه در این درس نمرهی بیست میآوردی.