قمر مرکز ماندالا نشسته، تنها. تکیه بر چوبی که در دست دارد. باد زوزه میکشد. صدای زوزهی گرگی از دوردست شنیده میشود. متعاقب آن گرگانی انگار پاسخش میدهند. جیرجیرکها شبانه میخوانند. هوهوی باد، زوزهی گرگ و ناگهان طبلی به غرش درمیآید. صدای پای اسبی که تنها میدود.
قمر هراسان برمیخیزد. اطراف را نظاره میکند. ناآرام است. اما در حرکاتش نشانی از ترس نیست. باز مینشیند در دل ماندالا به انتظار.
و پس صدای اسبی که نزدیک میشود. و نرمنرمک نزدیک و نزدیکتر میشود تا این که از حرکت باز میایستد. پس لحظهای بعد عبدالله وارد میشود. صورت پوشیده در پوشینه سر، و فقط چشمها دیده میشود. محکم و استوار گام برمیدارد. قمر به دیدن او تند برمیخیزد. میایستد.