این داستان درباره آینهایست که تکهتکه شد. جانم برایتان بگوید؛ روزی روزگاری جِن بدجنسی بود که از بدجنسی برای خودش دیوی بود. این دیو بدجنس آینهای اختراع کرده بود که هرچیز خوب و زیبایی را زشت و هرچیز بد و زشتی را زیبا نشان میداد. قشنگترین مناظر طبیعت را شبیه اسفناج پخته و زیباترین آدمها را شبیه هیولا نشان میداد. مثلاً اگر کسی یکی دو تا ککومک داشت آن ککومک را همهجای صورتش پخش میکرد، طوری که بینی و دهانش پُر از ککومک میشد. دیو قصۀ ما از اینکه چنین آینهای اختراع کرده بود کیف میکرد. اگر کسی فکر خوبی به ذهنش میرسید، آن فکر در آینه به پوزخند تبدیل میشد و آقادیوه کیف میکرد. آقادیوه مدرسهای داشت که کُلی دانشمند را در آن جمع کرده بود. دانشمندان مدرسۀ آقادیوه همه اعتراف کردند که آینۀ آقادیوه حرف ندارد و همهچیز را همانطور که هست، نشان میدهد. آنها آینه را برداشتند و همهجا بردند و روبهروی همهچیز و همهکس گرفتند تا عکس همهچیز و همهکس در آن بیفتد. حتی یک روز خواستند به آسمان بروند و فرشتهها را دست بیندازند، ولی هرچه بالاتر میرفتند آینه بیشتر پوزخند میزد. آنقدر پوزخند زد که از دست دانشمندان افتاد و هزارهزار تکه شد. بعضی از آن تکهها به اندازۀ یک دانه شن بودند. تکههای آینه در همهجای زمین پخش شدند. بعضیهایشان داخل چشم آدمها رفتند و باعث شدند آنها همهچیز را بد و اشتباه ببینند. آخر تکههای آینه هم، خاصیت همان آینۀ بزرگ را داشتند. اگر تکۀ آینه به قلب کسی میرفت قلبش یخ میزد و به یک تکهیخ تبدیل میشد. بعضی از تکهها بزرگ بودند و آدمها از آنها در پنجرههایشان استفاده میکردند. از بعضی تکهها هم عینک درست کردند. آقادیوه آنقدر خندید و خندید که از خنده رودهبُر شد. ولی بعضی از آن تکههای آینه هنوز دور دنیا میچرخند و ما میخواهیم قصۀ آنها را بخوانیم.