حالا لیوی توی خان هی مادربزرگ است، در کمد اتاقش را بعد از پن جسال باز م یکند و یکدفعه با دوستش «باب» روبرو م یشود. پنج سال پیش مادرلیوی صدایش کرد و او به «باب» گفت همین جا توی کمد بمان تا برگردم، و همراه پدرومادرش به آمریکا رفت و در تمام این پن جسال دوست عجیبش باب توی کمد منتظر برگشتن او مانده بود. لیوی حالا در خان هی مادربزرگ و پیش دوستش است، اما اینجا اوضاع خیلی خوب نیست، سالهاست باران نباریده...