سامر و خانوادهاش این روزها اصالً رنگ شانس را به خودشان ندیده اند. درواقع سامر فکر میکند ماجرا زیر سر پشههای مالاریاست و از وقتی او را نیش زدهاند دچار نفرین بدشانسی شده و از زمین و آسمان برایش می بارد. حالا پدر و مادرش برای مراقبت از اقوام پیرشان به ژاپن برگشتهاند و او و برادرش مجبورند این تابستان را با پدربزرگ و مادربزرگ سخت گیرشان کنار ایرلندی های عجیب سپری و با پسر دبیرستانی صاحب شرکت دروگری در مزارع گندم کار کنند.