پای بزرگی کنار میزش فرود آمد. اُلی از جا پرید. معلوم نبود کوکو از مخمصه فرار کرده یا اسیر معادلهی سه شانزدهم شده است. آقای ایستون داشت برگههای امتحان ریاضی را پخش میکرد. صدای غرولند تمام بچههای کلاس بلند شد.
آقای ایستون برگهی اُلی را روی میزش گذاشت و از او پرسید: «حواست به کلاس بود، اُلی؟»
اُلی گفت: «آره.» و جواب از دهانش پرید. «هشتصد و هفتاد و پنج هزارم.» خبری از آقای اسکلتی نشده بود. اسکلت تنبل. میتوانست همهشان را از این امتحان کوتاه نجات بدهد.
انگار آقای ایستون راضی نشده بود، اما از کنار میز اُلی رد شد.