من یک دکمهی سیاه پلاستیکیام.
یک روز دوتا بچه با هم دعوا کردند و من از لباس یکیشان کنده شدم.
هیچکس متوجه نشد. با خودم گفتم: «من به چه دردی میخورم؟ کاش دستکم عینک، کلید خانه، یا حتی لنگهجوراب بودم که وقتی گم میشدم همه دنبالم میگشتند!» ولی من فقط یک دکمهی سیاه پلاستیکی بودم!