فتهی قبل، حتماً آقای نیلی از اعتراض میکیلا ترسیده، چون امروز تکلیفمان بیمزه شده. توی کلاس راه افتاد و برگههای تمرین را پخش کرد. باید همین حالا در سکوت برگهها را پر کنیم. فقط عکس یک گل گنده است با چندتا فلش کوچک و جاهای خالی برای نوشتن اسم بخشهای مختلف گل. هیچوقت فکرش را نمیکردم، ولی دلم برای بریدن شکم قورباغه تنگ شده.
بلدم جاهای خالی را پر کنم، آقای نیلی بخشهای مختلف گل را یادمان داده و مامان هم بیشتر از یک میلیون بار آنها را برایم تکرار کرده ولی نمیتوانم. من زبان گیاهان را بلدم ولی از فکر کردن بهشان دلشوره میگیرم. برای همین دارم افکارم را مینویسم، فقط برای اینکه به نظر برسد دارم کاری انجام میدهم.
میکیلا دستش را بالا میبرد و میپرسد: «این امتحان است؟» و آقای نیلی میگوید: «برای من نه! نمره نداره. ولی برای شما امتحانه، یه سفر، یه تحقیقِ علمی...» و غیره و غیره. «میخوام خودتون به اصلِ مطلب برسین.»
داریا هنوز چیزی نشده برگهاش را تحویل داد. خُب معلوم است، حالا فهمیدم که جوابها احتمالاً توی تمرینهای آخر هفته بوده که من انجام ندادم. بهجز این دفتر آزمایشگاه، زیاد به درسومشقهایم نرسیدم. بابا هم بهم گیر نمیدهد چون فکر میکند به خاطر مامان ناراحتم.