خودمان را تلپّی انداختیم روی مبل راحتی کتابخانه. نفسنفس میزدیم و خیسِ عرق بودیم؛ جای سنگریزهها روی پوستمان سرخ شده بود. نور خورشیدِ عصرگاهی از پنجرههای قدی، مایل میتابید روی قفسههای دیوار روبهرو. ذرات غبار توی ستونهای نور شناور بودند. کتابخانه ساکتِ ساکت بود. فقط صدای وزوز خوابآور زنبورها از گلدانهای بیرون پنجرهها میآمد.
میشد گفت همهچیز اینجا عادی بود. شاید هم این فقط ظاهرِ ماجرا بود.