ویلیام یا همان اسکوب پسر یازدهسالهی داستان ماست که با پدر و مادربزرگش زندگی میکند. اسکوب لقبیست که مادربزرگش به او داده. روزی مادربزرگ یا همان ماماجی به او پیشنهاد میدهد در سفری که میخواهد برود همراهیاش کند و از آنجایی که برای تعطیلات بعد از مدرسه برنامهای ندارد، فکر میکند سفر با مادربزرگ بههرحال از در خانه ماندن جالبتر است. در راه اتفاقهایی میافتد که روابط اسکوب با مادربزرگش بهتر میشود. مادربزرگ از سختیهای دوران کودکی و جوانی خودش برای او تعریف میکند؛ از تبعیض نژادی که میان سیاهپوست و سفیدپوست میگذاشتند. همهچیز بهخوبی پیش میرود تا اینکه اسکوب در تلویزیون خبر یک کودکربایی را میبیند؛ خبری که میگوید مادربزرگش او را دزدیده...