صدای ننه اکبر: خدا روزگارشون رو سیاه کنه که شب و روزمون رو یکی کردن. (صدای نجوای آرام ننه اکبر ادامه پیدامیکند)
[اصغر نوجوان/۱۶ /۱۷ساله وارد صحنه میشود هراسان است وگویی دنبال چیزی میگردد. پایش به ظرفی میخورد وصدای افتادن ظرف صحنه را پر میکند.]
ننه اکبر: ناخدا (مکث) ناخدا (مکث) آی کی تو حیاطه؟صد دفعه به ای اصغرو گفتم بُزا میان، یا تو خس ببرشون یا ببندشون.(وارد صحنه میشود)اِ...اصغر تویی خو..ای دنگ و دونگا چیه راه انداختی؟(با تعجب به حرکات اصغر نگاه میکند) دم چه میگردی تا خوم بدمت.
اصغر: (بدون اینکه به مادرش نگاه کند) دنبال بندی..طنابی،یه چیزی که محکم باشه..
-بخشی از کتاب-