شهردار پرنتیس میگوید: «جنگ، بالاخره.» و چشمهایش برق میزنند.
میگویم: «خفه شو. بالاخره نداره که. تنها کسی که جنگ میخواد، تویی.»
میگوید: «بههرحال...» و با لبخندی بهطرف من برمیگردد. «شروع شده.»
و مسلماً به همین زودی به این فکر افتادهام که شاید آزاد کردن شهردار برای جنگیدن در این نبرد بدترین اشتباه زندگیام بوده...
ولی نه...
نه، این کار امنیت او را تأمین میکند. مجبور بودم این کار را بکنم تا او را از خطر دور کنم.
و شهردار را مجبور میکنم او را از خطر دور نگه دارد، حتی اگر مجبور شوم بکشمش.