«صدای تو شخصیتت رو آشکار میکنه، تاد هیویت.»
صدایی در تاریکی...
چشمهایم را باز میکنم و پلک میزنم. همهچیز تیرهوتار است و احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد، خونم حسابی به جوش آمده و مغزم کند شده، نمیتوانم فکر کنم و تاریک است... دوباره پلک میزنم. وایستا... نه، وایستا، همین الان، همین الان توی میدان شهر بودیم... همین الان اینجا بود... داشت میمرد...
با عصبانیت رو به تاریکی میگویم: «کجاست؟» طعم خون را احساس میکنم، صدایم گرفته، صدای ذهنم مثل طوفانی ناگهانی سرخ و خشمگین و گوشخراش بالا میرود. «کجاست؟»
«اونی که اینجا سؤال میکنه من هستم، تاد.»
این صدا.
صدای او.
در تاریکی.
جایی پشت سرم. جایی که نمیبینم.
شهردار پرنتیس.
دوباره پلک میزنم و سیاهی کمکم به اتاق بزرگی تبدیل میشود، تنها منبع نورش پنجرهی گِرد و بزرگی است که خیلی بالا و خیلی دور است، شیشهاش شفاف نیست بلکه تصویر دنیای تازه و دو ماهی که دور آن در گردشاند روی آن نقاشی شده. نوری که از آن میتابد اُریب روی من میافتد و هیچچیز دیگری را روشن نمیکند.
با صدای بلند میگویم: «چیکارش کردی؟» و در برابر خون تازهای که توی چشمهایم میچکد پلک میزنم...
-از متن کتاب-