سه روز به جشن هالووین مانده بّود، من و پائولو و گوردون بدجوری چشمانتظار رسیدنش بودیم. از آنجایی که هالووین سال گذشته توی مزرعه ذرت گم شده بودیم و بدون اینکه حتی یک آبنبات گیرمان بیاید به خانه برگشته بودیم، حالا بیشتر از هر وقت دیگر مصمم بودیم از هالووین جا نمانیم. میخواستیم برویم توی محلهمان درِ خانهها برای گرفتن شکلات و حواسمان باشد که دوباره گم نشویم.
تمام شهر با کدوحلوایی و مترسک و سنگ قبر تزیین شده بود. چند ماه قبل، خانواده جدیدی به خیابان ما اسبابکشی کرده بودند و من هنوز ندیده بودمشان، آنها به مناسبت هالووین چیز خیلی جالبی در چمنهای جلو خانهشان به نمایش گذاشته بودند ـ یک مترسک با قدوقوارهای طبیعی و ظاهری بسیار ترسناک و بدجنس که من به عمرم ندیده بودم. ظاهراً تمام مردم شهر، از کوچک تا بزرگ، در مورد این مترسک ترسناک حرف میزدند. همه قبول داشتند که بهترین تزیین هالووینی است که به عمرشان دیدهاند. بعد به فکرِ من و گوردون رسید که سربه سر همسایههای جدید بگذاریم و کمی بخندیم.
طبق قرارمان، آن شب، درست بعد از شام رفتیم تا همدیگر را ببینیم. نزدیک مترسک در تاریکی ایستادیم. داخل خانه همسایه جدید کاملا تاریک بود و از قرار معلوم کسی خانه نبود. وقتی از روی نرده میپریدیم با خودم گفتم چه عالی، کسی خانه نیست. ایستادیم و به مترسک گنده زل زدیم. از نزدیک، حتی ترسناکتر هم به نظر میرسید. من و گوردون دست به کار شدیم.
- از متن کتاب -