صبح دوشنبه مدیرمان اعلام کرد که خبر مهمی برای ما دارد. بعد مکث کرد، تمام بچههای مدرسه منتظر شنیدن خبر بودند.
گوردون با صدای بلند گفت: «هی، من میدانم خبر مهم چیست. آقای ایوانز یادش رفته اجاره ساختمان را بدهد، همه ما را دارند میاندازند بیرون. همگی بجنبید! وسایلتان را جمع کنید و دنبالم بیایید. باید از اینجا برویم بیرون!»
معلممان خانم هاگزبریت آهی کشید و گفت: «گوردون، ساکت بنشین.»
آقای ایوانز ادامه داد: «شنبه گذشته، تیم محلی داژبال دبیرستان محلی، یعنی راکِتس، در مسابقات قهرمانی منطقه اول شد. حالا هم قرار است برای شرکت در بزرگترین مسابقات کشوری به سیلند ریزورت سفر کند. بیشتر از هزار تیم در این مسابقات شرکت دارند. بسیاری از دانشآموزان تیم دبیرستان محلی از بچههای قدیمی مدرسه دنگلمور هستند، امروز صبح، درست بعد از پایان صحبتهای من آنها میآیند اینجا و در سالن ورزشی حضور پیدا میکنند تا به ما نشان بدهند چقدر کارشان خوب است!»
بچههای تمام کلاسها هورا کشیدند، به غیر از بچههای کلاس ما. ما غرغرکنان گفتیم: «الآن زنگ ورزش است. عادلانه نیست. به جایش چرا زنگ ریاضی یا جغرافیا نیست که راحت شویم؟»
خانم هاگزبریت دوباره آه کشید و گفت: «خُب، پس شما امروز درسِ اول را گرفتهاید. زندگی عادلانه نیست.»
بچههای کلاس ما به سمت سالن ورزشی به راه افتادند. پانزده دقیقه نشستیم و تیم دبیرستان را تماشا کردیم که خودشان را گرم میکردند؛ منتظر بودیم بقیه بچههای مدرسه بیایند و بنشینند. بچههای تیم بهمان نشان دادند که چقدر محکم و سریع میتوانند توپ را پرتاب کنند و چقدر ماهرانه میتوانند جا خالی بدهند تا توپی که به طرفشان پرت شده به آنها نخورد. من و گوردون و پائولو هم قبول داشتیم که خوب بازی میکنند.
- از متن کتاب -