توتو شیرینترین خواب عمرش را میدید. در خواب مشغول خوردن یک پیتزا پپرونی گنده و یک ظرف پاستای پنیری بود و در آخر هم صورت پشمالویش در یک تیرامیسوی غولپیکر فرورفت. ناگهان سروصدای وحشتناکی او را بیرحمانه از خواب پراند و به یک شب سرد در لندن برگرداند.
دَرق، بَنگ، تَرق. اگر آن سروصداها میگذاشتند، خیابان آرام به خوابش ادامه میداد. البته سروصداهایی که ما داریم همزمان میشنویم در برابر آن جاروجنجال عددی نیستند. از آن شبهای سردی بود که من و شما با یک کیسهی آب گرم و یک پتوی اضافه به رختخواب میرویم. از آن شبهایی که هر آدم عاقلی هوس بیرون رفتن از رختخواب را از سرش کاملاً بیرون میکند، تا اینکه آفتاب کمجان زمستان بالا بیاید و هوا را برای دیدن یک روز دیگر کمی گرم کند....
-از متن کتاب-