تمام شهر به عیشاند و یار میماند
که عیش من به دلش ماندگار میماند
نظر به غیر ندارد دلم به شوق لبش
شبانه تا به سحر، بیقرار میماند
چگونه دل بکنم از خیال سودایش
که سبزهزار دلم بینگار میماند
شقایقم، که به داغ غمش، بسی نازم
به راه عشق همین جاننثار میماند
سحر به بانگ چکاوک غزل کنم تازه
که ساز یار به گوشم گوار میماند
نظر به منظر رویش قرار دل ببرد
که از شکار نگاهش هوار میماند
نجابتی به نگاهش نهفته یارم را
که پیر میکده بر آن خمار میماند
جفای یار به جان میخرم که میارزد
از عشق او به دلم صد بهار میماند