من بارها در دریا
گم کردهام خود را
با گوشهایم
سرشار از گلهای تازهچین
و با زبانم
سرشار از عشق و احتضار.
من بارها در دریا
گم کردهام خود را
چنان که گم میکنم خود را
در قلب کودکانی چند .
کسی نیست
که هنگام بوسه دادن
لبخند مردم بیچهره را
حس نکند.
و کسی نیست که با نوازش یک نوزاد
به فراموشی بسپارد
جمجمهی بیتحرک اسبان را.
چرا که گلهای سرخ
چشمانداز سخت استخواناند روی پیشانی
و دستهای مرد
جز تکرار ریشههای زیرزمین
مفهوم یگری ندارند.
آنسان که گم میکنم خود ر ا
در قلب کودکانی چند
بارها
گم کردهام خود را
در دریا.
غافل از آب
به جست و جوی مرگی سرشار از نور میروم
تا هستیم بسوزاند.