زمزمه کردم: «پنج، پنج، پنج، پنج، پنج، پنج.» داشتم در ذهنم درختکاری میکردم، اعداد مثل دانههای شن در دل طوفان، اطرافم پرواز میکردند، بعد همین که چیزی به ذهنم رسید، انگار تلنگر محکمی خوردم. درد شیرینی داشت، مثل شکستن بندهای انگشت یا کشوقوس دادن عضله. عمیقتر که رفتم به گرما رسیدم. میتوانستم از پوست و خون توی رگهایم، بوی خوش زمین را از اوتجیزی که به پوستم مالیده بودم و از خونی که در رگهایم جریان داشت، حس کنم.