ایوان برگه را توی دستش مچاله کرد. یکدفعه احساس کرد حسوحال خندیدن و شوخی کردن با رفقایش را ندارد. دلش میخواست با مُشت بکوبد به دیوار.
چرا؟ به این دلیل: ایوان بیشتر از همیشه مطمئن شده بود که اسکات پولش را دزدیده. این اتفاق همین هفتهی پیش افتاده بود. درست وسط موج گرما. درست وسط نبرد لیمونادیِ ایوان با جسی. همهشان خانهی جک بودند. همهی پسرها ـ پل، رایان، کوین، مالک و اسکات ـ داشتند توی استخر بسکتبال بازی میکردند. ایوان ۲۰۸ دلار توی جیب شلوارکش داشت. دویستوهشت دلار! بیشترین پولی که در تمام زندگیاش دیده بود. شلوارکش را تا کرده و گذاشته بود روی تختخواب جک و رفته بودند شنا. اما بعد اسکات از استخر بیرون رفت تا به دستشویی برود. یک دقیقه بعد، دواندوان از خانه بیرون آمد و گفت باید فوری برود خانهشان. وقتی ایوان برگشت توی خانه تا لباسهایش را بپوشد، پول غیب شده بود.
این بدترین احساسی بود که ایوان تا آن روز در تمام عمرش تجربه کرده بود.